ملینا ملینا ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره
کیاناکیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات یک +1 عشق شیرین

اولین ها

سلام بند وجودم سلام دخترگلم ببخشید که دیر به دیر میام تا کارهای جدیدتو بنویسم، آخه چون تو بزرگتر و بازیگوش تر شدی واسه همین من نمیتونم تنهات بذارم حتی یه لحظه هم ازت چشم برنمیدارم که مبادا خدایی نکرده بلایی سرت بیاد. الان هم اومدم تا چند تا از اولین های ملینای نفسم رو بنویسم: اولین مسافرتت روز تاسوعای حسینی بود که رفتیم فنود. البته چون هوا سرد بود من و تو توی اتاق خونه ی باباحاجی بودیم تا وقتی که میخواستیم برگردیم. ولی خب یه آب و هوایی عوض کردیم. اولین غلت زدنت هم در چهار ماه و پانزده روزگی بود که تونستی کاملا روی شکمت قرار بگیری ....... یعنی بدون کمک ما........ ولی اینکه به پهلو بشی و پاهاتو بگیری قبل از چهارماهگی بود، دقیقا ...
23 آذر 1390

چهارماهگی

بازم باید با تاخیر دوروزه بگم: تولد 4 ماهگیت مبارک دختر نازنینم خدا رو چهار میلیون میلیون میلیون..... بار شکر میکنم که دختری به نازنینی تو بهمون داده. دیروز باهم رفتیم واسه چکاب چهار ماهگی و زدن واکسنت. دختر گلم اصلن واسه قد و وزن گرفتن اذیت نکرد تازه خیلی هم بقیه ازش تعریف کردن که ماشالا چقدر دختر خوب و خنده رویی دارین. بچه های دیگه تا میذاشتنشون روی وزنه شروع میکردن به گریه ولی دختر ناز من، منتظر بود خانوم پرستار نگاش کنه که باهاش بخنده. خانومه هم خوشش اومده بود هی باهات حرف میزد توهم میخندیدی. ولی غافل از اینکه چند دقیقه بعد چه بلایی میخواد سرت بیاره. روی تخت گذاشتمت که واکسنتو بزنن بازم شیطونی میکردی تا اینکه واکسن زده شد.......
7 آذر 1390

قسم نخور به جونم..........

سلام عشقم سلام عمرم............ همیشه اتفاقات ناگوار از گوشه و کنار میشنویم و فقط میگیم وای چه بد....... خدا برای هیچ کی نیاره..... ولی غافل از اینکه این اتفاقات یه روزی واسه خودمون هم میفته و به نظر من یه تلنگره که آدم به خودش بیاد و اینو هیچ وقت فراموش نکنه که سلامتی و عاقبت به خیری بزرگ ترین نعمت خداوندیه. منم روز پنج شنبه یه روز خیلی بد و حادثه آفرین اما با کمک خدای بزرگ عاقبت به خیری رو گذروندم. صبح ساعت 7 که بیدار شدم خوابم نمیبرد و یه جوری استرس هم داشتم. ساعت 10 قرار بود برم خونه ی همکارم که یه جلسه ی خودمونی گرفته بود و همه ی همکارا بودند. ساعت 10 به بابایی زنگ زدم گفتم بیاد منو برسونه گفت کار زیاد داره و با آژانس برم....
4 آذر 1390

انتقالی بابایی

سلام عسل مامان  امروز اولین روز کاری بابا محمود تو شعبه ی جدید بود. یعنی بعد از دوسال و اندی انتظار برای انتقال از خارج شهر ( درخش) اما حالا که به خواستش رسیده، اون خوشحالی و شادمانی رو نداره. رسم روزگار همینه، همیشه آدم حسرت جا و موقعیت و کلا چیزایی رو داره که نداره..... و وقتی که به اونا میرسه میبینه که همش سرابه و هیچ یک از اهدافش به کمال نرسیده، که حتی دورتر هم شده. بابایی هم دوسال پیش اوایل که منتقل شده بود تو پوست خودش نمیگنجید و تو افکارش انگار هزاران پله ی ترقی رو یکی کرده و خوشحال بود از اینکه چقدر زود به آرزو و هدفش در حیطه ی کاری رسیده. اما هر روز که میگذشت اوضاع بدتر و بدتر میشد، طوری که حت...
2 آذر 1390
1